روز تولد من

دوستانم، گویی در تلاشی بیثمر برای نجات این روز از باتلاق بیمعنایی، پیامهای تبریک میفرستند، اما این تبریکها چیزی جز پژواکی خالی از معنا نیستند. آیا تولد، جز یادآوری گذر زمان و فرسایش تدریجی آنچه از خویشتن باقی مانده، معنای دیگری دارد؟
صادق هدایت با آن تلخی گزندهاش میپرسید: «دانستن تاریخ تولد به چه درد میخورد؟» و من هر بار، در انعکاس این پرسش، به این فکر میکنم که دانستن این تاریخ تنها باری است که بر شانههای خمیدهی زیستن سنگینی میکند. روزی زاده شدی؛ اما چرا؟ و اگر پاسخی برای این “چرا” وجود ندارد، این روز به جز طعنهای از پوچی، چه چیزی با خود دارد؟ ما، بازیگرانی در نمایشی بیپایان، هر سال با این روز مواجه میشویم، نه برای آنکه چیزی تازه بفهمیم، بلکه برای تایید این حقیقت تلخ که بازی ادامه دارد، اما هیچ فیلمنامهای در کار نیست.
و شاید، همین روز، فرصتی باشد برای شورش؛ برای شکستن این چرخهی بیمعنا.
شاید بتوانم امسال، به جای آنکه در انتظار تبریکهای دیگران بمانم، به خودم بگویم که این زندگی، با همهی تلخیها و حفرههایش، هنوز فرصتی برای آفریدن معناست. کیرکگارد میگفت که دلهره و پوچی، دروازههای آزادیاند. شاید باید همین پوچی را، با تمام سنگینی و تیرگیاش، در آغوش کشید تا از دل آن، چیزی نو زاده شود. شاید امسال بتوانم این روز را، نه برای دیگران، که برای خودم معنا کنم.
اما آیا میتوان از زخمهای گذشته چیزی ساخت که نه مایهی رنج، که یادگاری از زیستن باشد؟ یا این زخمها، همچون سایهای بیپایان، تا ابد مرا دنبال خواهند کرد؟ پرسشها همچنان باقیاند، و پاسخها، اگر پاسخی باشد، تنها در سکوتی عمیق و ناشناخته، در دل ناخویشتن، دفن شدهاند.