فلسفه

حکایت ملانصرالدین درباره ایمان

حکایت ملانصرالدین درباره ایمان

روزی روزگاری، در سرزمینی که آسمانش از غبار اندوه پوشیده بود و زمینش از رنج آدمیان، پیرمردی در دمشق می‌زیست. نامش نصرالدین بود، مردی فقیر اما در ایمان، چون کوه استوار. روزگارش به نماز می‌گذشت و شب‌هایش به نجوا با خدایی که در دلش بود. اما زن او، زنی تلخ‌کام و عبوس، گویی که هر لحظه، شعله‌ی کوچک ایمان او را با طعن و کنایه خاموش می‌کرد.

زن می‌گفت: «این همه نمازت چه سود دارد؟ آیا خداوندت نمی‌بیند که ما روز به روز فقیرتر می‌شویم؟ اگر راست می‌گوید، بگو صد سکه‌ی طلا برایمان بفرستد!»و نصرالدین، در همان حال که سر بر مهر نهاده بود، آهی کشید و به آسمان نگریست. گفت: «خدای من، تو مرا می‌شناسی. من به رضای تو خشنودم. اما اگر می‌شود، برای خاموشی زبان این زن، صد سکه‌ی طلا بفرست.»در کنار خانه‌ی او، جوانی ثروتمند و شوخ‌طبع می‌زیست؛ مردی که دلش از بازی با آدمیان شاد می‌شد. این جوان، سخن نصرالدین را شنید و کیسه‌ای برداشت. در آن، نود و نه سکه‌ی طلا گذاشت و نصرالدین را در میان دعایش، هدف گرفت.

کیسه از بالای دیوار فرود آمد و بر سر پیرمرد نشست. نصرالدین، دردی در سر حس کرد، اما همین که کیسه را گشود و سکه‌های طلا را دید، فریاد خوشحالی‌اش به آسمان رفت. به سوی زنش دوید و گفت: «بیا ببین! دعایم مستجاب شد! خداوند صد سکه‌ی طلا برای ما فرستاده است!»زنش، که ابتدا گمان می‌کرد این هم از آن خیالات همیشگی است، وقتی کیسه را دید، از شوق به رقص درآمد. اما شادی‌شان چندان دوام نیاورد، چرا که جوان ثروتمند، با همان خنده‌ی شیطنت‌آمیزش، به خانه‌ی نصرالدین آمد. گفت: «نصرالدین، می‌بینم که خیلی خوشحالی! اما از کجا می‌دانی که این کیسه، صد سکه دارد؟ آیا شمرده‌ای؟»

نصرالدین، با آرامش همیشگی، پاسخ داد: «خدا خود شمارش را بهتر از من می‌داند.»جوان، که نمی‌توانست این پاسخ ساده را بپذیرد، سکه‌ها را شمرد و با خنده‌ای تمسخرآمیز گفت: «این کیسه فقط نود و نه سکه دارد. یکی کم است!»اما نصرالدین، با همان آرامش، گفت: «آن یکی را هم خدا بعدها خواهد فرستاد.»جوان، که نمی‌توانست باور کند پیرمرد این‌چنین محکم در ایمان و سخنش باقی مانده، با خشم گفت: «این کیسه مال من است! من آن را به عمد برای تو انداختم تا ببینم چه خواهی گفت!»نصرالدین اما لبخند زد و گفت: «این کیسه را خدا برای من فرستاد، و حالا مال من است.»

مجادله بالا گرفت و کار به جایی رسید که جوان گفت: «باید نزد قاضی برویم.» نصرالدین گفت: «باشد، ولی همان‌طور که می‌بینی، پایم مشکل دارد و نمی‌توانم این راه طولانی را پیاده بروم.»جوان، که عجله داشت، گفت: «اشکالی ندارد، با اسب من برو! من پیاده خواهم آمد.» نصرالدین، با نگاهی آرام، گفت: «لباسم هم کهنه است و در شأن نیست که این‌گونه نزد قاضی بروم.»

جوان، که حالا دیگر خشمگین شده بود، پیراهنش را درآورد و گفت: «این هم پیراهن من! حال دیگر مشکلی نیست!»به اتاق قاضی که رسیدند، جوان با عصبانیت داستان را تعریف کرد. اما نصرالدین آرام به قاضی نزدیک شد و گفت: «این مرد دیوانه است. گمان می‌کند هرچه دیگران دارند، مال اوست. الان از او بپرسید، اسبی که با آن آمدم، مال کیست؟»قاضی پرسید و جوان گفت: «مال من است.»

نصرالدین باز در گوش قاضی نجوا کرد: «بپرسید این پیراهن مال کیست؟»قاضی پرسید و جوان گفت: «البته که مال من است!»قاضی، که حالا به این نتیجه رسیده بود که جوان دچار توهم است، گفت: «تو دیوانه‌ای و باید هرچه زودتر نزد حکیمی بروی. برای جبران این بی‌احترامی، دستور می‌دهم یک سکه‌ی طلا به نصرالدین بدهی.»جوان، که حالا دیگر چاره‌ای نمی‌دید، یک سکه به نصرالدین داد. اما فردای آن روز، نصرالدین، کیسه‌ی طلا را به او بازگرداند و گفت: «این باید درسی باشد برای تو که دیگر هرگز خود را میان خدا و بنده‌اش قرار ندهی.»

author-avatar

About Maziyar ID

I am Maziyar Moradi, but you may call me Maziyar ID. In the tapestry of existence, I find my purpose as a passionate researcher, dedicating much of my life to aiding others in their academic, professional, and personal pursuits. While my curriculum vitae may not yet reflect the depth of my commitment, my resolve to support individuals remains unwavering and steadfast. In the boundless realm of ideas, I thrive on the quest for innovation, relishing the opportunity to share discoveries with the world. My contributions to platforms such as vitrined.com, yesoal.com, teznevisan7.com, and bluethesis.com serve as conduits for this passion. Through my engagement with Innovations For Energy, I delve into groundbreaking research that aspires to forge meaningful change in our societal landscape. My heart also beats for the realms of philosophy and literature, where I find solace and inspiration. In the quiet recesses of my mind, I am penning my own books, weaving narratives that seek to inspire and provoke thought. I am preparing to embark on a new venture—a YouTube channel—where I hope to share my insights and ignite a spark of inspiration in others. Equipped with a robust skill set in SEO, digital marketing, and programming, I navigate the intricate digital landscape with purpose, aiming to reach and assist a wider audience. My academic background includes a master’s degree in Clinical Psychology and a bachelor’s in English Literature, a synthesis that blends my affinity for research with the art of expression. Above all, I am genuinely dedicated to making a positive impact in the lives of others. I carry a special fondness for cats, creatures whose quiet companionship often mirrors the complexities of our own existence. Eager to explore new and innovative ideas, I look forward to continuing this journey of helping others while expanding my own horizons.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *